فصل سوم: کات

 
من حبس شده بودم. حبسی خودخواسته، نمیدونستم باید چکار کنم؟ قاعدتا نمیشد تا ابد توی زیرزمین بمونم. باید از زیر زمین بیرون میومدم، ولی نمی­دونستم چکار کنم تا بتونم از ختنه کردن فرار کنم. خیلی خوب یادمه وقتی محسن دایی رو ختنه کردن، مثل ببری که در بند شده باشه، غمگین و افسرده و مریض شد. گریه­ها و نعره­های محسن از جلوی چشمم کنار نمیره. از اون بدتر، دامن گل گلی که به تنش کرده بودن و همه بهش می­خندیدن. چیزهایی در زندگی یک پسر هست که فقط یه پسر می­فهمه. ختنه کردن جزو همون چیزهاست. وقت تنگ بود و فرصت کم. در اون لحظه  خاص نمی­دونستم دقیقا ختنه چیه؟

Continue Reading

 فصل دوم : پیژامه

شهرزاد دختر مریم خانم، خیاط محلمون بود که تقریبا تمام زنای کوچه مشتریش بودند. مریم خانم زن خیلی با ادب و با شخصیتی بود. شوهرش علی آقا توی کوچه‌امون بقالی و ماست‌بندی داشت و خیلی ماستای خوشمزه ای درست می کرد و از شش تا محله اونورترم مشتری داشت. علی آقا و مریم خانم به جز شهرزاد چهارتا پسر بزرگ­تر هم داشتن. شهریار و شهاب و شاهرخ و شاهین. حضور این چهار برادر که شبیه دالتون ها بودند ، یک عامل بازدارنده برای هر گونه نزدیک شدن به شهرزاد بود و به نوعی بازی با مرگ به حساب میومد.

Continue Reading