فصل سوم: کات

Sharing is caring!

 
من حبس شده بودم. حبسی خودخواسته، نمیدونستم باید چکار کنم؟ قاعدتا نمیشد تا ابد توی زیرزمین بمونم. باید از زیر زمین بیرون میومدم، ولی نمی­دونستم چکار کنم تا بتونم از ختنه کردن فرار کنم. خیلی خوب یادمه وقتی محسن دایی رو ختنه کردن، مثل ببری که در بند شده باشه، غمگین و افسرده و مریض شد. گریه­ها و نعره­های محسن از جلوی چشمم کنار نمیره. از اون بدتر، دامن گل گلی که به تنش کرده بودن و همه بهش می­خندیدن. چیزهایی در زندگی یک پسر هست که فقط یه پسر می­فهمه. ختنه کردن جزو همون چیزهاست. وقت تنگ بود و فرصت کم. در اون لحظه  خاص نمی­دونستم دقیقا ختنه چیه؟

اما می­دونستم که خیلی درد و تحقیر به همراه داره. توی تاریکی زیرزمین قدم می­زدم و فکر می­کردم. چیزی به فکرم نرسید. اطرافم، تنها کسایی که تجربه این اتفاق رو داشتن، محسن دایی بود و داوود پسر عمه ثریا. داوود هم سن محسن دایی بود و برای من کهن الگوی شجاعت و رشادت و تخص بازی به حساب میومد. در مورد پرونده ختنه، باید خودمو به داوود عمه می­رسوندم. فقط این شیر پیر بیشه می­تونست درست راهنماییم کنه و بگه چجوری از این مهلکه در برم. داوود عمه همون کسی بود که یک هفته خونریزی داشت و درد کشید، اما خم به ابرو نیاورد و ننگ دامن پوشیدن رو قبول نکرد و از همون اول با شلوار جین استرچ بین جمعیت ظاهر شد. به همین خاطر، تن به یک تصمیم دیپلماتیک دادم و از زیرزمین بیرون اومدم. رفتم بالا و سلام دادم و خیلی آروم خزیدم کنار عمه ثریا.
عمه ثریا به نوعی حافظ منافع من در خونه­امون و در مقابل مادرم بود و همیشه میشد از این سپر حمایتی در برابر تصمیمات و تنبیهات مادرم استفاده کرد. با ورود من، بحث آقای رفیعی، همهمه وار تموم شد. عمه ثریا همین­جوری که منو توی بغلش گرفته بود و نوازشم می­کرد و قربون صدقه ام می­رفت، گفت: «عزیز عمه­اش دیگه واسه خودش مردی شده… آقا شده ماشالله»
مادرمم حرفای عمه­ام رو تایید کرد و گفت: «آره عمه خانومش، دیگه باید زودتر بزرگ شه تا براش زن بگیریم» پر واضح بود که مادرم داره نقش بازی می­کنه. تاریخ جهان، قبل و بعد از این اتفاق به خودش توافقی بین عمه ثریا و مادرم ندیده بود و تا ابد هم نخواهد دید. بابام در همون حال ادامه داد و گفت:«مرد شدن که الکی نیست. رسم و رسوم داره. آقا محمد باید آدابشو به جا بیاره.»عمه ثریا پی حرف بابامو گرفت و گفت:«میااااره…معلومه که میاره. خیلی پسر خوب و حرف گوش کنیه. جیگر عمه­اشه.»من حس بره­ای رو داشتم که بین گله گرگ­ها گیر افتاده. باید یه فکر درست و حسابی می­کردم. مثل گربه تو بغلم عمم خودمو جدا دادم و گفتم:«می­خوام شب برم خونه عمه» مادرم مخالفت اساطیری خودش رو اعلام کرد، اما عمه ثریا با استفاده از هیبت و شکوه عقاب­وارش مادرمو راضی کرد. چند ساعت بعد، من خونه عمه ثریا و در کنار بزرگ مرد اسطوره­ای اون­روزهای زندگیم، یعنی داوود بودم. گفت و گوی من و داوود در حالت عجیبی شروع شد. بدین صورت که من پایین روی پشتی قرمز رنگی نشسته بودم و داوود با پاهاش، برعکس از لوستر اتاق آویزون شده بود و دست به سینه به حرفای من گوش می­کرد. اونموقع هنوز درک درستی از اختلال ADHD یا همون بیش فعالی وجود نداشت وگرنه داوود جزو دارو لازم­ترین افراد اون روزها به حساب میومد. داوود در همون حالت وارونه ازم دلیل استیصالم رو پرسید. منم براش ماجرای آقای رفیعی رو گفتم. داوود به من نگاهی کرد و گفت:«اصلا می­دونی ختنه چیه؟»من سری به نشانه بی اطلاعی تکون دادم. داوود گفت:«یعنی شولتو می­برن.» عرق سردی کردم و ته دلم خالی شد. پرسیدم: «چقدر؟» گفت:«هرچه­قدر که بتونن.» بعد از لوستر خودش رو پرت کرد روی پشتی­های قرمز اتاق و از جاش بلند شد و اومد مقابلم ایستاد و گفت:«نذار ببرن.» گفتم:«اگه ببرن چی میشه؟» نگاه سردی بهم کرد و گفت:«از بچه­های توی کوچه شنیدم که اگه شول نداشته باشی، بچه دار نمشی. پس دیگه بهت زنم نمیدن. نذار ببرن.» نگاه بغض آلودی بهش کردم و گفتم:«یعنی مال تو رو نبریدن؟»مقتدرانه ابرویی بالا انداخت و گفت:«نذاشتم دست بهش بزنن»گفتم:«چجوری؟»کله ملقی توی اتاق زد و گفت: «بهت یاد می­دم. باید خودتو بسپری دست من.» از جام بلند شدم و گفتم:«هر کاری بگی می­کنم.»داوود هم­چنان که کله ملق می­زد گفت:«لازم نیست کاری کنی. تو پسر داییمی. باید کمکت کنم. فقط یه کار کوچیکی برام بکن.»گفتم:«چی؟ گفت: توی اون سری که اومدم خونتون و دایی بردمون حموم، یه قالب صابون لوکس دیدم. اونو برای من بیار» صابون لوکس اونموقع­ها خیلی صابون با کلاسی بود. عکس یه خانم خوشگلم روش بود که باعث میشد لوکس، در عهد خودش میوه ممنوعه خانواده ها باشه. معمولا هم دهک بالای جامعه ازش استفاده می­کردن. ما جزو دهک بالا که نبودیم هیچ، توی دهکم پایین خیلی عرض اندامی نمی­کردیم، لذا نمی­دونم چجوری اون صابون به خونه ما رسیده بود. با همه تفاسیر، قبول کردم. شب با داوود کنار هم خوابیدیم و داوود استراتژی خودش رو توضیح داد. جان کلام این بود که باید تا روز موعود، حسابی قوی بشی و زورت زیاد بشه، تا جلوی آقای رفیعی رو بگیری و فرار کنی. داوود گفت:«یه بار که فرار کنی، همه بیخیالت میشن». قرار شد از فردا، غروبا بعد از مدرسه داوود بیاد سراغ من، تا به زمین خاکی کنار خونمون بریم و تمرین کنیم. اولین جلسه دوره فردا بود. صبح که داوود به مدرسه رفت من برگشتم خونه و با هزار ترفند و دوز و کلک، صابون لوکس رو از داخل حموم برداشتم و لای کیسه نایلون گذاشتم و منتظر شدم تا داوود برگرده. غروب، حدودای ساعت ۶ سر و کله داوود پیدا شد. باهم به زمین خاکی کنار خونه رفتیم. صابون رو تحویل دادم و تمرینات رو شروع کردیم. تمرینات داوود خیلی طبقه بندی شده و فنی بود. برای هر مرحله تمرینات خاصی وجود داشت. این برنامه به سه مرحله پیش از رفیعی، رفیعی و پس از رفیعی تفکیک می­شد. ماده­ی مشترک بین هر سه مرحله، دویدن بود. داوود یه سوت توی دهانش گذاشته بود و به محض اینکه می­دمید من باید می­دویدم. برای تحریک من مدام فریاد می­زد:«فک کن رفیعی چاقو به دست پشت سرته. به زن گرفتن فکر کن.» چند روزی روی دویدن تمرکز کردیم چون داوود می­گفت:«دو مادر همه فرارهاست». روز چهارم یا پنجم وارد مرحله رفیعی شدیم. داوود گفت:«اگر به هر دلیل نتونستی از دویدن نتیجه بگیری و وارد آرایشگاه رفیعی شدی، این مرحله می­تونه کمکت کنه.» چند ساعت کامل با آجرای سفالی توی زمین، جلو بازو زدم. هر بار ۳ ست ۲۰ تایی. داوود اعتقاد داشت اینکار باعث میشه وقتی رفیعی قصد داره تو رو روی پاش بخوابونه با قدرت تمام دستاش رو باز کنی و با اتکا به مادر همه رشته­ها یعنی دویدن، از مهلکه فرار کنی. چند روز هم به همین منوال قدرتی کار کردیم و وارد مرحله پس از رفیعی شدیم. این مرحله کاملا تئوری بود و هیچ فرآیند عملیاتی نداشت. کلیات مرحله پس از رفیعی این بود: “بمیر اما نذار دامن پات کنن”. داوود سرشو به سر من چسبوند و گفت:«اگه دامن پات کنن دیگه مرد حساب نمیشی». بهش گفتم:«پس محسن دایی الان مرد نیست؟» داوود سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:«روی محسن خیلی حساب می­کردم. اما دیگه نیست. واسه همینم تولدم دعوتش نکردم. دامن نپوش فقط.»شب که به خونه برگشتم سکوت رعب آوری فضا رو پر کرده بود. تقریبا می­تونستم حس کنم که زمان به مسلخ رفتنم نزدیکه. از کنار باغچه رد شدم و رفتم توی راهرو و متوجه یک جفت کفش آشنای زنانه شدم. در زندگی چیزهای بی­ربط زیادی وجود داره که با چیزهای بی ربط­تر بهم مرتبط میشن. مثل ختنه کردن من و کفش­های راحله. عملا هیچ ارتباط معنایی باهم ندارند. اما یک واسطه می­تونه اونارو بهم مرتبط کنه و اون واسطه صدای مادرم بود که داشت می­گفت:« آقای مجیدی به اتفاق خانواده، آقای محرابی به اتفاق بانو» احتمالا متوجه منظورم شدید. راحله خوش­خط ترین فرد در تمام فامیل بود و معمولا برای پشت­نویسی اون پاکت­های دعوتِ آبرو بر فراخوانده می­شد. داشتم آماده می­شدم که وارد مرحله پیش از رفیعی بشم و با تمام توان فرار کنم که دیدم پدرم در حیاط رو باز کرد و همراه عمو منصور وارد شد. اونم با چند جعبه شیرینی و میوه. مادرم رو صدا زد که بیاد کمک کنه. مرحله پیش از رفیعی تقریبا کنسل شده بود و هیچ امیدی به فرار نبود. مادرم در هال رو باز کرد و وارد راهرو شد. پست سر مادرمم زندایی و محسن ایستاده بودن. محسن تا منو دید، با انگشتای دست راستش یه قیچی درست کرد و بند بالایی انگشت اشاره دست چپش رو لای تیغه قیچی گذاشت و تیغه­های قیچی رو روی هم فشار داد و خیلی سمبلیک بهم فهموند که قرار بریده بشه. کلمات از تفهیم چنین مفهوم دقیقی قاصر بودن. نفهمیدم اون شب چجوری صبح شد. چند بار فکر فرار به سرم زد، ولی هربار با شنیدن خر و پف­های وحشتناک عمو منصور که جلوی در خوابیده بود، تصمیمم تغییر ­کرد. فردا صبح بابام از خواب بیدارم کرد و بهم گفت:«شب، عروسی دعوتیم و باید بریم پیش آقای رفیعی تا موهاتو خوشگل کنه.» در زندگی همه­ی آدم­ها لحظاتی هست که می­دونی دارن بهت دروغ میگن، اما انگیزه­ای برای اثبات و البته جنگیدن نداری. راستش منم از اون دسته بچه­های آبغوره­گیر و نق نقو نبودم و بیشتر دنبال پیدا کردن راه­های منطقی و اصولی بودم تا گریه کردن. لذا قطره­ای اشک نریختم و راهی شدم. جلوی در عمو منصور با پژو ۵۰۴ سبز رنگش ایستاده بود. منو سوار ماشین کردن و به سمت آرایشگاه حرکت کردیم. آقای رفیعی آرایشگاه عجیبی داشت. توی تمام قفسه­هاش پر از مار بود. مارایی که توی شیشه الکل نگهداری می­شدن. مار­هایی که مثه من نتونسته بودن از سرنوشت تیز و بُرانشون فرار کنن. آقای رفیعی اول یه تخته روی صندلی گذاشت و منو روی اون نشوند و مشغول کوتاه کردن شد. حین زدن موهام دچار لختی و سستی و یاس فلسفی شده بودم که یک دفعه اون جمله داوود از ذهنم رد شد و مثل پتک توی سرم خورد؛ ” نذار بِبُرن… دیگه بهت زن نمیدن”
زن… من زن می­خواستم. هیچی رو بیشتر از زن توی زندگیم نمی­خواستم. آقای رفیعی به سمت کشو رفت تا تیغ بیاره و گردن منو اصلاح کنه. اما من تا تیغو دیدم، همونجوری با سر نیمه کوتاه و روپوش آرایشگری و با تمام توان از آرایشگاه زدم بیرون و فرار کردم. بابام و عمو منصورم دنبالم دوییدن. تمرینات فشرده­ام با داوود به کارم اومد و تونستم با مانورهای میدانی و حرکات زیگ­زاگی، خودمو از چنگشون فراری بدم. وقتی که از امنیت فرارم مطمئن شدم، داخل یکی از کوچه­ها، روی پله­ی خونه­ی بزرگی نشستم و نفسی چاق کردم. روپوش آرایشگاه رو از تنم درآوردم و باهاش عرقا و خرده موهای روی سرمو پاک کردم. نمی­دونستم باید کجا برم و چکار کنم؟ نمی­دونستم باید به کی پناه ببرم؟ مطمئن بودم که تقریبا همه­ی کساییکه میشناسم، در تیم موافقین با ختنه من هستن. بارش بی امان فکرها یه لحظه راحتم نمی­ذاشت تا اینکه یه صدای آشنا، منو به خودم برگردوند. صدا، صدای داداش پیمان بود. داداش پیمان پسر مدینه خانم، خانم جلسه­ای محلمون بود. اونموقع­ که من پنج شش ساله بودم، پیمان دانشجو بود. بعدا حتما در مورد پیمان و سرنوشت عجیب و غم­انگیزش براتون حرف خواهم زد. پیمان با دوتا نون سنگک توی دستش، بالای سرم ظاهر شد و با لبخند همیشگی و آرامش بخشش گفت:«چطوری مملی؟ اینجا چکار می­کنی؟ موهات چرا اینجوریه؟» گفتم:«داداش پیمان، می­خوان شوشولمو ببرن. از دستشون در رفتم.» پیمان زد زیر خنده و بغلم روی پله نشست. یه تیکه نون بهم داد و گفت:«حتما مرد شدی که می­خوان ببرنش. وقتی کسی مرد میشه، شوشولشو می­برُن.» گفتم:«یعنی چی؟ پس چرا داوود می­گفت اگه ببرن نمی­تونی زن بگیری؟» پیمان خنده­ای کرد و گفت:«تو منو بیشتر قبول داری یا داوود؟»گفتم:«تو رو» گفت:«آی باریکلا… ببین پسر بچه­ها وقتی مرد میشن، اونجاشونو می­برن، واسشون جشنم می­گیرن که بگن پسر ما مرد شده و دیگه می­تونه زن بگیره. اگه جشن نگیرن، بقیه از کجا بفهمن تو مرد شدی؟» با بهت نگاهش کردم و گفتم: «پس چرا مثه دخترا دامن باید پات می­کنن؟»پیمان گفت:«آهااان… سوال خیلی خوبی کردی. دامن می­پوشی که اگه کسی خواست ببینه مرد شدی یا نه، تو راحت بتونی بهش نشون بدی. با شلوار سخته دیگه… نیست؟»گفتم:« داداش پیمان داری گولم می­زنی» پیمان دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:« الان بیا بریم تو مرد شو، بعد خودت امتحانش کن»
پیمان منو به سمت خونمون برد و به دست عمو منصور که با اخم جلوی در وایساده بود داد و گفت:«آقا محمد آماده است که مرد بشه. عموم نگاه تلخی به من کرد و گفت: «مرد باید مرد باشه. مردی که مرد نباشه، مرد نیست» بعدها یه بار دیگه یه جمله­ با همین فرم محتوایی رو توی دانشگاه دیدم. بگذریم که من نه اونموقع معنی حرف عمو منصور رو فهمیدم نه بعدها توی دانشگاه. عمو منصور بعد بابام رو صدا زد و من به مسلخ برگشتم. موهام که کوتاه شد، آقای رفیعی دستکشاشو دستش کرد و دکمه­های روپوش سفیدش رو بست و منو روی پاهای گذاشت. یه دستش تیغ بود و دست دیگه­اش سوزن و نخ. دیگه فکر تمرینات مرحله دوم داوودم نکردم. خودمو رها کردم و بعد از خون و اشک و درد فراوان، مرد شدم. بابام و عمو منصور دامن رو پام کردن و نشوندم توی ماشین. وقتی برگشتیم به خونه، دیدم تموم در و دیوار رو چراغ و گل زدن. مردا توی حیاط نشسته بودن و زنا توی خونه داشتن می­رقصیدن. تا منو دیدن همه دست زدن و جیغ کشیدن. دامنی که پام بود، مال لیلا، دختر عمو منصورم که داشت وسط حیاط عربده می­کشید و گریه می­کرد و می­گفت:«دامن منو بده. دامنمو می­خوام» داوود رو که از دور دیدم، دلم ریخت. یه دستی از نرده­های بالکن آویزون شده بود و خیار گاز می­زد. تا منو دید، سری به نشونه تاسف تکون داد. یکم اونورتر، محسن دایی رو با کیف مخصوص دکتر بازیش دیدم و این صحنه گواه بر این مدعا بود که به دنبال یک صید نقد گذری می­گرده. عمو منصور، از بین جمعیت، منو به دست زن عموم در بخش زنونه رسوند. لزوم رفتم به مجلس زنانه، با اون وضعیت اسف­بار رو تا همین لحظه از عمرم درک نکردم. هنوز رقصیدن دخترای فامیل با آهنگ ” یه روزی تنگ غروب آسمون، میرم از شهر توی ای نامهربون” اندی، از یادم نرفته و هم­چنان برام سواله که با کدوم انگیزه او دل هم می­رقصیدن؟ البته برای من بد نشد. در یک عمل انقلابی، برای امتحان کردن حرف پیمان، دامنمو زدم بالا و رفتم وسط، صدای جیغ و خنده خانما بلند شد. توی دلم گفتم:« مررررسی داداش پیمان» از اونجاییکه فکر کردم خوششون اومده، باز تکرار کردم. کار به جایی رسید که خانم جان، مادر بزرگم گوشمو کشید و بردم کنار و گفت: عیبه… هیچکی نباس اونجای آدمو ببینه. این حجم از تناقض در حرف­های آدمای مختلف داشت دیوونم می­کرد. به خانم جان اخمی کردم و گفتم:«مال خودمه. می­خوام همه ببینن» به همین طریق، از مجلس زنانه بیرون انداخته شدم و زن عموم مجددا منو به بازار راکد و خنثی مردانه در حیاط فرستاد. مجلسی منفعل، بی بخار و بدون هیچ عرضه و تقاضای خاصی که متفات­ترین اتفاقش، داوود آویزون از نرده­های بالکن بود.
شب، وقتی مهمونای فرعی رفتن، بابام از کبابی برای فامیلای نزدیک، کباب خرید. بیست نفری سر سفره بودیم. همه مشغول کباب خوردن بودن که من رو کردم به عمو منصور و گفتم:«عمو شوشولتو نشون میدی ببینم مال کدوممون قشنگ­تره؟» این جمله مثل خمپاره­ای که وسط سفره خورده باشه، جمع رو متشنج کرد. آقاجون، غذا پرید تو گلوش، مادرم پاشد رفت تو آشپزخونه، بابام دوپایی رفت وسط سفره تا دوغ بریزه. خانم جان ذکر می­گفت و به تمام ائمه توسط کرده بود. یه حسی بهم می­گفت حرف خوبی نزدم. لذا در جهت اصلاحش رو به آقاجون کردم و گفتم:« آقاجون خوب شما نشون بده.» آقا جون لقمه غذا رو کوبیده توی بشقاب و گفت:«الله اکببببببر…الله اکببببببر… از دست تو. مال تو از همه خوشگل­تره بابا. صلوات بفرستید» همه صلوات فرستادن. بعد از اینکه صلوات فرستادن، لیلا با همون لحن ننر و لوس اعصاب خوردکنش به زن عموم گفت:«مامان من دامنو می­خوام. دامنم شوشولی شد.» منم که دیگه از دستش خیلی عصبی شده بودم و غرورم مدام داشت خدشه­دار میشد، همونجا دامن رو از پام درآوردم و پرت کردم طرفش، اما باد افتاد داخلش و صاف نشست روی دیس کبابا. همه شروع کردن به سر و صدا کردن. منم وسط جیغ و داد حاضرین از صحنه فرار کردم. مادرم دمپایی رو فرشی­هاشو با در نظر گرفتن محدوده­ی کمر به بالا به سمتم پرتاب کرد. متاسفانه، استیصال ناشی از ختنه شدن، روی کاراییم تاثیر گذاشته بود و نتونستم انعطاف همیشگیم رو داشته باشم. به همین خاطر هر دو دمپایی با موفقیت بهم اصابت کرد و جهت حرکتم رو منحرف کرد و خوردم توی چارچوب در. تا اومدم خودم رو سر و سامون بدم، مادرم بهم رسید و کشون کشون بردم به سمت اتاق خواب. همونجوری که فحش می­داد، از توی کشوی لباساش یکی از دامناشو بیرون آورد و تنم کرد. پایینشو با قیچی زود درآورد و کمرشو با سنجاق اندازه­ام کرد. هیبت کریهی پیدا کرده بودم، اما همینکه از دست غرغرای اون موجود تفلن و نچسب یعنی لیلای عمو راحت شده بودم، برام کافی بود. التهابات درونی که فروکش کرد. فامیلای پدری و مادری، یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. بابام شب منو پیش خودش خوابوند و از حکمت و فلسفه­ی ختنه کردن و دستورات اسلامی، پزشکی و بهداشتی این امر سوزناک گفت. البته این حکمت و فلسفه در طول زمان برای من ابتدا کم­رنگ و سپس بی­رنگ شد و کلا معناش رو از دست داد. اما اونشب فهمیدم که خیلی قدم بزرگی در راستای مرد شدن برداشتم. آخرین جمله پدرم، قبل از اینکه خوابش ببره دقیقا درباره همین مساله بود:” حالا دیگه مرد شدی و همه ازت توقع دارن مثه مردا رفتار کنی” این جمله رو گفت و خوابش برد. من توی آغوشش به “مرد بودن” فکر کردم. بچه­های خیلی کمی هستن که به واژه­ها نگاه عمیقی دارند. لااقل در اون سال­های اوایل دهه هفتاد که من کودک بودم اینطور بود. اما من همیشه به دنبال معنی دقیق واژه­ها می­گشتم. منظور از مرد شدن دقیقا چی بود؟ این سوال شاید از نگاه جامعه، سوال مهمی نباشه، اما تا مدت­ها ذهن من رو درگیر کرد و باعث شد قبل از اینکه برای ازدواج تصمیم جدیدی بگیرم، دنبال جوابش باشم. گرچه که در تمام سال­های کودکیم نتونستم جواب درستی براش پیدا کنم. دلیلشم احتمالا محدود بودن زبان فارسی و نبودن فرهنگ یکپارچه جمعی در اون سال­ها و حتی همین الانه. مطمئنم شما هم که الان مشغول خوندن این نوشته هستید، مثل خود من هنوز معنای دقیق و البته مشترکی برای خیلی از عبارات ندارید.

یکیشم همین مرد شدن… آخرین فصل کودکی من، مربوط به همین واژه است؛

«مرد شدن»

دانلود نسخه PDF فصل سوم

۲۹saltanhaei- E3

موارد مشابه