مقوله ازدواج برای من همیشه مقوله مهم و پر رنگی بوده و خیلی بهش فکر می کردم. همیشه دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و برم سر خونه زندگیم. صبح تا شب برم سر کار و بعد برگردم خونه و با پا درو باز کنم و به زنم بگم زززن بیا این پاکتارو بگیر…اونم بگه اواااا خاک به سرم ممد آقا یخچال پر گوشت و مرغ و میوه است. درد و بلات تو سرم کم تر بخررر…منم بگم زززن این حرفا چیه؟؟ می خوای بچه هامون نخورده و ندیده باشن؟؟ بعد زنم گونه هاش سرخ بشه و سرشو بندازه پایین و یواشکی چشماشو بالا پایین کنه و عشوه خرکی بیاد و بگه مممممد آقاااا…ما که بچه نداریم هنوزز و … خلاصه همین موقعیتهای اولد فشن دیگه.
البته این روایت خیلی به طول نیانجامید. خیلی زود بعد از دیدن فیلمهای ابوالفضل پور عرب و فریبرز عرب نیا، به طور کامل ورق برگشت و ما بهروز و ناصر و فردین رو انداختیم گوشه ی انباری و رویکرد ازدواجیمون تغییر کرد. خیلی شفاف یادمه که یه روز بعد از ظهر لباس زیرهای مرحوم فردین رو از تنم درآوردم و به جاش دستکشای بدون انگشت ابوالفضل پورعرب رو پوشیدم. همیشه شبا قبل از خواب چشمامو می بستم و تصور میکردم سر عشقم دعوام شده و چاقو خوردم و سوار موتور کراسم زیر بارون، در حالیکه با یه دستم فرمون رو گرفتم و با یه دست دیگه زخممو نگه داشتم توی اتوبان ویراژ میدم و یه موزیک خیلی غمگینم در حال پخش شدنه. در نهایت عشقم میاد منو پیدا میکنه. سرمو میزاره روی پاهاش، منم بهش میگم دوستت دارم و بعد میمیرم. عشقمم ضجه میزنه و مویه می کنه و میگه : نههههه نرو محمد… اونموقعها ما از رسانه خیلی تاثیر میگرفتیم. بگذریم که حالا شبکه های اجتماعی و فیسبوک و تلگرام و اینستاگرام و جم و فارسی وان و … اومدن و ذائقه ها رنگ رنگ شده. یه زمانی ما دو مدل الگو بیشتر نداشتیم. یا مدل فریبرز عرب نیا و ابوالفضل پور عرب، عاشق میشدیم و یا مدل جمشید هاشم پور دعوا و کتک کاری میکردیم. کلا منابع الهام محدود و خاص بود. سینما کنتراتی دست این عزیزان بود و ما هم چاره ی دیگه ای نداشتیم. البته یه سبک تلفیقی دیگه وجود داشت به نام سبک جمشید ابوالفضل نیا. کسایی که توی این رشته فعالیت داشتن، مدل پور عرب و عرب نیا عاشق میشدن، بعد با کسایی که چشمشون دنبال دختره بود مدل هاشم پور برخورد فیزیکی میکردن. استاد هاشم پور اون روزها اسطوره رزم آوری ما بود و من با الهام از فیلم هاشون، دو سه تا عملیات سنگین کماندویی با همراهی بچه های کوچه رو با موفقیت رهبری کردم. مخلص کلام اینکه هرچی بودیم، از این چندتا شخصیت خارج نبودیم.
خوب… بریم سر قضیه ازدواج من…
اولین باری که تصمیم گرفتم ازدواج کنم، سال ۹۶ بود. البته ۹۶ میلادی. فک کنم پنج یا شش سالم بود. با مادرم به خونهی دختر عمهاش مهناز خانم رفته بودیم. مهناز خانم زن خیلی زیبا و دلبری بود. موهای بلند مشکی پر کلاغی داشت و چشمای خیلی خوشگل که انگار همیشه خوابشون میاد. البته من بعدها فهمیدم که اون وقتا خیلی احمق بودم و برجستگی های بارز ایشون رو درک نکرده بودم. بله درست حدس زدید. چیزهایی مثل نماز اول وقت، صله رحم، انجام واجبات و دوری از محرمات و افتادگی و … نه نه خداییش افتادگی نداشت. بچه بودم، نفهم بودم ولی کاملا یادمه. همه چیز در بهترین وضعیت ممکن بود. من تمام مدت نشسته بودم و زیر چشمی نگاش میکردم. موهاش تا بالای کمرش بود و همیشه هم میبافتشون. چند دقیقهای که گذشت، مهناز خانم گفت : چرا محمد آقا چیزی نمیخوره؟ بعد خودش بلند شد و ظرف شکلاتو برداشت و اومد سمتم. جلوم خم شد و بهم شکلات تعارف کرد. اونجا بود که من دوتا از برجستگی های بارزش که باهم مرز خیلی مشترکی داشتن رو دیدم. دقیقا حدستون درسته. کرم و معرفت… اول خودم یه دونه شکلات برداشتم. تا اینجا شد معرفت…ولی بعد خود مهناز خانم یکی دیگه بهم داد و این شد کرم. بعد از مهمونی برگشتیم خونه. تمام مسیر رو به مهناز خانم فکر میکردم و شکلاتی که بهم تعارف کرده. حس و حال اون لحظهام به تفسیر الان اینجوری میشه :
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکسته لیلی
در همین حد جوگیر و بی جنبه و قصه ساز… خونه که رسیدیم خیلی بی مقدمه به مادرم گفتم میخوام با مهناز خانم ازدواج کنم. مادرم خندید گفت : نمیشه کهههه… اون خیلی ازت بزرگ تره…شوهر داره…بچه داره….تو باید بزرگ بشی بعد ازدواج کنی. مادرم زن خیلی صبوری بود بود. فقط یکم غیر قابل پیشبینی تر از بقیه مادرا بود. یادم نیست بقیه دیالوگ هامون دقیقا چی بود و چی بینمون رد و بدل شد. فقط آخرین سکانس رو یادمه که با دمپایی دنبالم میدویید و قصد داشت منو سیاه و کبود کنه. نمیفهمیدم چرا مادرم انقدر با ازدواج من ضربتی برخورد می کنه. فک میکردم شاید نمی خواد من ازش جدا بشم و تنها بشه… ختم قائله اونجایی بود که پدرم سر رسید و منو از دست مادرم نجات داد. بعد از اینکه التهابات درون خانوادگی کمی فروکش کرد، مادرم شروع کرد به غر زدن و به زمین و زمان گیر دادن. وسط این غر زدنا، اشاره ای هم به داستان من و ازدواجم با مهناز خانم کرد. پدرم اولش نفهمید و گفت کی میخواد با کی ازدواج کنه؟؟ مادرمم جریان رو براش گفت. پدرم اولش کلی خندید. بعد از اینکه خنده پدرم تموم شد، گفت: من یه پیشنهاد دارم. تو به جای مهناز خانم، با دخترش نازگل ازدواج کن. همسن خودتم هست. مهد کودک میره و تازه خیلی از مامانش خوشگل تره…من نازگل رو هیچوقت رو ندیده بودم. از طرفی به طور دقیق و کاملم نمیدونستم خوشگل بودن چه مفهومیه؟؟ اما از صحبت های بابام اینطور برداشت کردم که نازگل مزیتهای رقابتی بیشتری نسبت به مهناز خانم داره و همین مساله منو راضی کرد و قرار شد وقتی بزرگ شدم نازگل رو برام بگیرن. دو سه روزی گذشت، اما خبری از بزرگ شدن نبود و من فهمیدم پدرم سرکارم گذاشته. لذا یقه اشو چسبیدم و مجددا درخواستم رو مطرح کردم. از اونجاییکه انتظار بی تابم کرده بود و برای ازدواج با نازگلی که هنوز ندیده بودمش خیلی عجله داشتم، تصمیم گرفتم با امین ترین و رفیقترین آدم اون روزهام قضیه رو مطرح کنم و ازش همفکری بگیرم. اون شخص کسی نبود جز پسر داییم محسن…
محسن ۲ سال از من بزرگ تر بود و مدرسه میرفت و به نوعی تحصیل کرده به حساب میومد. خونشون نزدیک ما بود. بعد از ظهرا که از مدرسه برمیگشت باهم توی کوچه توپ بازی میکردیم. محسن تیز و زرنگ بود و از همون بچگی کلهاش توی این موارد خیلی خوب کار میکرد. خوشگل بود و نسبت به سنش رزومه قوی و پر جونی داشت. مطمئن بودم کلید حل این مشکل در دستان پر توان محسنه. فردا عصر وقتی برای توپ بازی بیرون رفته بودیم، کشیدمش کنار و داستانو براش تعریف کردم. دستاشو کرد توی جیبش و سرشو انداخت پایین و شروع کرد به قدم زدن و فکر کردن. تا میومدم حرف بزنم میگفت : هیسسس حواسمو پرت نکن… چند دقیقه ای قدم زد و بعد یه دفعه وایساد و گفت : فهمیدم… کلی ذوق کردم. میدونستم که محسن میدونه باید چکار کنم… گفتم: خوب؟؟ نقشه ات چیه؟؟ همونجور که دستش توی جیبش بود، نگاهی بهم کرد و گفت : دکتر بازی…
اونجا و اون لحظه اولین باری که با مفهوم ارزشی
و کارساز دکتر بازی آشنا شدم.
همونطور که گفتم محسن نسبت به سنش توی این قضایا رزومه پر و پیمونی داشت. ازش درباره دکتر بازی پرسیدم و اونم فرآیند صفر تا صد ماجرا رو واسم توضیح داد. شعف برانگیز و دیوونه کننده بود. قرار بر این شد که من تمام تلاشمو کنم تا مهناز خانم و نازگل یه روز بیان خونمون. همچنین قرار شد که محسنم باشه تا کمکم کنه. شب، خون مامان و بابامو به شیشه گرفتم که مهناز خانم رو دعوت کنن و باز هم بابام مثل همیشه پیش قدم حل ماجرا شد و قرار شد به مهناز خانم زنگ بزنه و دعوتش کنه خونمون. این اتفاق صورت گرفت و پس فردا شب نازگل و مهناز خانم و شوهرش که ما بهش عمو اصغر می گفتیم اومدن خونه ما…اولین بار نازگل رو به چشم خریدار اونجا دیدم. اصلا شبیه مهناز خانم نبود. در واقع بیشتر شبیه عمو اصغر بود. لاغر مردنی و عینکی.. ضمن اینکه برجستگی های بارز مهناز خانم رو هم نداشت. نازگل اولین کسی بود که به من یاد داد، اسم قشنگ دلیلی بر داشتن چهرهی قشنگ نیست. در واقع نازگل اشتباه ترین اسم ممکن برای این دختر بود.
قبل از اینکه مهناز خانم و خانواده برسن محسن اومد و درخواست یه جلسه دو فوریتی کرد. رفتیم به اتاق من و صحبت کردیم. محسن کیف مدرسهاش رو باز کرد و تجهیزات حرفه ای کارش رو بیرون آورد. گوشی پزشکی، قرص، آمپول، شربت و … بعد به من گفت: تو تجربه دکتر بودن نداری و به همین دلیل ممکنه خراب کنی و آبرومون بره. گفتم خوب چکار کنیم؟ گفت من دکتر میشم. تو منشی مطب من باش و به بیمار نوبت بده. اینجوری باهاش دوست میشی. منه احمقم قبول کردم. این قضیه، اتفاق مهمی در زندگی من به حساب میاد. در واقع اولین باری که در ارتباط با آدم ها سرم کلاه گشادی رفت همین جا بود. شب با نازگل و محسن دکتر بازی میکردیم. البنه اونا بازی میکردن. من مثل احمقا فقط کاغذ میدادم به نازگل تا بره داخل مطب که جا رختخوابی اتاقمون بود. معمولا هربار ویزیت چیزی حدود ۲ دقیقه طول می کشید. موقعی که نازگل بیرون میومد، محسن بدرقه اش میکرد و می گفت: یادتون نره برای معاینه بعدی بیاید. زمانش رو با منشی هماهنگ کنید. معاینه بعدی هم دو دقیقه بعد بود. سناریوی محسن خیلی دقیق و منسجم و بدون نقص بود. فقط مشکلش این بود که نقش من خیلی کم رنگ و گاها بی رنگ بود. غیبت چند ساعته ما، عمو اصغر رو که گرم صحبت با بابام بود، به فکر فرو برده بود. حدود ویزیت سی و چهارم یا سی و پنجم بود که عمو اصغر در و باز کرد و وارد اتاق شد و دید من تنها پشت میز نشستم. از من پرسید نازگل کو؟؟؟ من از عمو اصغر خیلی میترسیدم. سیبیلای زشتی داشت و مادرم هر وقت میخواست منو بترسونه، می گفت : اذیت کنی میدم عمو اصغر گوشاتو ببره. به خاطر همین ترسا هول کردم و گفتم : ااااا…چیزه…تو مطب آقای دکتره…عمو اصغر که جریانو کامل فهمیده بود، رفت سمت جا رختخوابی و درو باز کرد. صحنه دردناکی بود. محسن به من نگفته بود توی دکتر بازی متخصص چه قسمتیه وگر نه خود منم مخالفت ضمنیم رو اعلام میکردم. در که باز شد ، محسن مشغول معاینات اولیه بود بیمار بود و پشتش به ما…
نازگل تا عمو اصغر را دید گل از گلش شکفت و با بلاهتی کم نظیر و لبخندی به غایت احمقانه گفت : سلام باباااجون. محسن با ترس برگشت و نفسش بند آمده و زبونش گرفته بود. نازگل هم که نمیدونست چی به چیه زد شلوارشو کشید بالا و گفت: باباجون اومدی آمپول بزنی؟ باید از منشی وقت بگیریاااا… عمو اصغر نازگل رو انداخت بیرون و بعدش اردنگی محکمی به محسن زد. با چشمای خودم دیدم که بالغ بر دو متر رفت رو هوا. یه دفعه سر و کله ی مامان و بابام و مهناز خانمم پیدا شد، عمو اصغر داشت محسن رو میزد. مهناز خانمم که تازه فهمیده بود چی شده رفت تا نازگل رو نیست و نابود کنه. بابام و مامانمم باهم درگیر شده بودن و عملا من رو که یه گوشه کز کرده بودم، کسی نمی دید. در حین نزاع های چند جانبه و ضربتی، چیزی نزدیک به یک میلیونیوم ثانیه، مادرم چشمش به من افتاد که گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم این کارزار رو نگاه میکردم. نمیدونم چی از توی ذهنش رد شد و چه فکری کرد؟ فقط یادمه که یهو به سمت من برگشت و دم پاییش رو خیلی حرفه ای و کات دار به سمتم فرستاد. از اونجایی که من خیلی چقر و بد بدن بودم، جا خالی رندانه ای دادم و فلنگ رو بستم و در رفتم. مادرم دنبالم دویید و لنگه دوم دم پایی رو در حین حرکت به سمت من پرتاب کرد که این حمله هم به خاطر آمادگی بدنی و رفلکس بالا و ماتریکس وارم دفع شد. عرصه برای فرار تنگ بود و هر لحظه خودم رو بیشتر به آخر خط نزدیک میدیدم. اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید، ضربه زدن به ارزش های معنوی خانواده بود که مادرم بسیار روی اونا حساس بود. از اونجاییکه دیگه هیچ راه فراری نمونده بود، طی یک حرکت هوشمندانه تصمیمی بزرگ، با ریزکاری های عجیب گرفتم. شلوارم رو پایین کشیدم و مبادرت به ادرار ورزی یا همون فرآیند جیش کردن روی فرش دست بافی که مادرم خیلی روش حساس بود کردم. این طوری میتونستم جریان فکری مادرم و شرایط رو کنترل کنم و برای دقایقی زمان بخرم تا بتونم تصمیم کلیدی بعدی رو بگیرم. به حالتی که انگار رفتم دستشویی و نشستم و آمادهی دفع هستم مستقر شدم. رنگ مادرم پرید و زبونش بند اومد. در جهت اقتدار نمایی، چشمامو بستم و یک زور زدن سمبلیک و فاخر رو به نمایش گذاشتم. مادرم از ترسش رفت عقب و شروع کردن با مهربونی حرف زدن و گفت : مرد که از این کارا نمی کنه…پاشو پسر خوبم. پاشو…داشت خرم می کرد. شک نداشتم. قدمای آهسته برمیداشت و جلو میومد. بهش گفتم از جاش حرکت نکنه و بره عقب. مادرمم رفت عقب و حرفی نزد. تصمیم داشتم بعد از اینکه رفت عقب فضای فرار رو بچینم که دیدم دکتر محسن با کیف و روپوش پزشکی از اتاق پرید بیرون. تا منو دید گفت : محمد فرار کن. منم از غفلت مادرم استفاده کردم و با دکتر فرار کردیم و رفتیم توی کوچه. مسلما بازگشتمون اشتباه بود. به همین خاطر رفتیم خونه داییم. وارد اتاق محسن شدیم. محسن از پشت قفسه ها، دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی هاشو آورد. ازش پرسیدم اینا چیه؟ گفت : من عکس همه بیمارامو اینجا میکشم تا بعدا یادم نره. دفتر بیمارا، یه دفتر صد برگ بود که تقریبا تمام صفحاتش دو رو پر بود. فکر می کنم تقریبا کل دخترای هم سن و سال ما توی شهرمون، یه بار با محسن آمپول بازی کرده بودن. دخترای فامیلو که قطعا مطمئن بودم. بهش گفتم : ااااا خوش به حالت. با همه دکتر بازی کردیاااا … محسن سرشو چرخوند و نگاه خیره و معنا داری به من کرد و گفت : آره… همه به جز یک نفر… شهرزاد ….
و این شروع فصل جدیدی در مسیر ازدواج من بود
فایل PDF جهت دانلود