فصل سوم: کات

 
من حبس شده بودم. حبسی خودخواسته، نمیدونستم باید چکار کنم؟ قاعدتا نمیشد تا ابد توی زیرزمین بمونم. باید از زیر زمین بیرون میومدم، ولی نمی­دونستم چکار کنم تا بتونم از ختنه کردن فرار کنم. خیلی خوب یادمه وقتی محسن دایی رو ختنه کردن، مثل ببری که در بند شده باشه، غمگین و افسرده و مریض شد. گریه­ها و نعره­های محسن از جلوی چشمم کنار نمیره. از اون بدتر، دامن گل گلی که به تنش کرده بودن و همه بهش می­خندیدن. چیزهایی در زندگی یک پسر هست که فقط یه پسر می­فهمه. ختنه کردن جزو همون چیزهاست. وقت تنگ بود و فرصت کم. در اون لحظه  خاص نمی­دونستم دقیقا ختنه چیه؟

Continue Reading

فصل اول : دکتر بازی

مقوله ازدواج برای من همیشه مقوله مهم و پر رنگی بوده و خیلی بهش فکر می کردم. همیشه دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و برم سر خونه زندگیم. صبح تا شب برم سر کار و بعد برگردم خونه و با پا درو باز کنم و به زنم بگم زززن بیا این پاکتارو بگیر…اونم بگه اواااا خاک به سرم ممد آقا یخچال پر گوشت و مرغ و میوه است. درد و بلات تو سرم کم تر بخررر…منم بگم زززن این حرفا چیه؟؟ می خوای بچه هامون نخورده و ندیده باشن؟؟ بعد زنم گونه هاش سرخ بشه و سرشو بندازه پایین و یواشکی چشماشو بالا پایین کنه و عشوه خرکی بیاد و بگه مممممد آقاااا…ما که بچه نداریم هنوزز و … خلاصه همین موقعیت‌های اولد فشن دیگه.

Continue Reading